داستان "گفت و گو با یک ساواکی الگو"** -قسمت دوم
- ساواکی ها همه همین طورند. عاشق این هستند که به احتیاجات حیوانی و تمایلات تجاوزکارانهشان پاسخ مثبت بدهند. توی ساواک در مرحله اول، دقیقا – و با کمال وقاحت- به ما میگفتند که از چه چیز دفاع کنیم و به چه چیز حمله. و قضیه این بود که برای ما اصلا مهم نبود که از چه چیز باید دفاع کنم. شاه برایم همان قدر مهم بود که هر آدم دیگری روی کره زمین، حتی توی ماداگاسکار میتوانست برایم مهم باشد. یعنی ما نمی دانستیم که از تمامیت ارضی و استقلال وطن و افتخارات محلی دفاع نمیکنیم؟ چه حرف ها! من هنوز نمیدانم که سبز پرچم ایران بالاست یا قرمزش. راجع به خشونتی که نشان میدادیم هم قضیه همین طور است. من فقط توگوشی میزدم و پسگردنی، غفلتا هم میزدم. لذت هم میبردم. خیلی. یک معلم شرعیات داشتیم که عادتش بود نوک پا بیاید پشت سر آدم، بعد یکدفعه بخواند پس گردن آدم. ترق! که چرا داری با دگمهی شلوارت بازی میکنی؟ وقتی پیدایش کردم و کشاندمش به اداره و سین جیمش کردم و انگ همکاری با گروههای مسلمان ضد حکومتی را بهاش چسباندم، زد زیر گریه.
چیزی که باعث شد توی ساواک پیشرفت کنم فقط همین بود: آدمی که نه مافوقش را دوست دارد نه زیردستهایش را، خودش باید در مقام مافوق قرار بگیرد. این توی ساواک یک اصل مسلم و تردیدناپذیر است.
*مجموعه داستانی از نادر ابراهیمی، انتشارات روزبهان
** چاپ اول- شهریور 1358، کتاب جمعه، سال اول، شماره چهار