راهی و آهی
راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد ...
از بهارش
روز اول فروردین پدرم گفت مادرم را طلاق می دهد. گفت که دادخواست طلاق را بعد تعطیلات به دادگاه می فرستد. و مادرم گفت تو مریض  داری و پدرم مکث کرد و با آخرین نفس باقی مانده ش گفت "من خودم مریضم".
برای پدرم متاسفم. به دو دلیل: اول اینکه مادرم را طلاق نمی دهد و دوم اینکه باید خیلی زودتر مثلا  پانزده بیست سال پیش این کار را می کرد. دلیل عصبانیت پدرم و تهدید (؟) به طلاق؟ زبان تلخ و گزنده مادرم این بار در میان جمع، جمعی از فامیل هایش. البته در ماشین بعدا یاد آورد یا شاید داشت بلند فکر می کرد که "من هیچ یک از دوستانم را نتوانستم به این خانه بیاورم، به خاطر وسواس تو روی خاک، وقتی مهندس  آمد آبرویم را بردی با داد زدنت پشت تلفن، من پیش ج آبرو داشتم..."
و بعد مادرم گفت که می خواهی زن دیگر بگیری و پدرم گفت گه می خورد زن بگیرد و مادرم گفت با چه زندگی می کنی؟ (آیرنی ماجرا این است که شش دانگ خانه مان به نام مادرم است.)
و من فکر کردم که سال 85 بود که با سه نفر از دوستانم آمدیم شهرمان و من حتی جرات نکردم با مادرم مطرح کنتم که آنها را حانه همان بیاورم. و آنها لابد پیش خود فکر می کردند چون خانه مان پایین شهر است و محله معتادهاست مثلا من حتی یک تعارف مصنوعی هم نمی کنم و من در خجالت غرق بودم.
واین همه ماجرا نیست. یادم است که شاید مهم ترین انگیزه ام از رفتن به آمریکا رها شدن از بند مادرم بود: او دیکتاتور نبود، توتالیتر بود. و پدرم هم در این توتالیتاریسم چیزی از او کم نداشت. و این دو دست به دست هم دادند تا من فقط تا جایی که یادم می آید یک بار تولد یک دوستی بروم که دعوتم کرده بود، دوم راهنمایی بود گمانم و به گه خوری افتاد بعدا گمانم.
 و رانندگی عقدهای شده که نباید می شد که حق مسلم (؟) من بود اما بهره ای نبردم چون پدرم فکر می کرد پیکان 67 اش اگر ده هزار تومان خرج بردارد زیاد است.
و زندگی ام فاکد آپ شده توسط پدر و مادری که با فداکاری می خواهند به زور با هم بمانند تا به من آسیب نرسد، غافل از این که این آسیب خیلی زمان است گریبانم را گرفته. آری دیگر دیر شده و من برای پدرم متاسفم. برای خودم بیشتر.
کلاس رفتم کسی نیامد.
ساعت 6 دیگه دانشکده کسی نبود جز اونایی که در آزمایشگاه های همسایه در را باز و بسته می کردند.
یک فیلتر های پس گذاشتم و دیگه انرژی برای کارم نداشتم. رفتم فیس بوک. فعالیتم بیشتر شده.
فردا باید برم خونه.
تا 20 روز دیگه.
مقاله رو باید تو عید آماده کنم، کتاب نخونده بخونم، سریال ندیده ببینم و تی تی سی و اسند او مانی.
کاش اون موقع که فرصت بود، نکردیم و نشد و الان وضع ما اینه اونجا.