داستان "گفت و گو با یک ساواکی الگو" -قسمت سوم
- بود.
- آره، بود. ظاهرا همه چیز تمام شده است. ما باید فقط منتظر بمانیم ببینیم این دم و دستگاه برای کمونیست کشی یا ملی کشی به آدم واقعا کارکشته احتیاج دارد یا ندارد. اگر از من بخواهند کمکشان کنم، میکنم. نه با شور و شوق، همینطوری از روی عادت.
-هیچوقت با مذهب رابطهای برقرار کردهای؟ یعنی نخواستهای به مذهب و خدا پناه ببری؟
- خودم؟ نه. مذهبی زیاد مالیدم. پای حرفهایشان هم زیاد نشستهام. مذهبی خشن میشود اما ساواکی نمیشود. چیزی به اسم "طهارت" و "اخلاق" به دم خودش بسته. همان نمیگذارد که ساواکی بشود یا شکنجهگر*. برای همین است که میگویم این نظام، اگر شکنجهگر بخواهد مجبور است به ما رجوع کند. چارهیی ندارد.
- تو انتظار نداری شاه سابق برگردد؟
- مگر مغز خر خوردهام؟ ورق برمیگردد اما شاه بر نمیگردد.
- به نظر تو کی ورق بر میگردد و چطور بر میگردد؟
برچسبها: داستان