راهی و آهی
راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد ...
تغییر ایدئولوژی
آمده ام خانه. شرکت و دانشگاه و مقاله و پایان ترم و همه را بی خیال شده ام و از تهران بیرون آمدم. تا سه- چهار سال پیش فکر می کردم همه چیز باید فدای هدف والاتر شود. این گونه بود که در کنکور کارشناسی و تمام دوران کارشناسی و کنکور ارشد و دوران ارشد با فداکاری بسیار در راه "هدف بزرگ" به پیش رفتم. کتاب استفان کاوی بود که می گفت چه کنیم.
با پایان تراژیک داستان اپلای تغییر ایدئولوژی دادم و به اصالت لذت روی آوردم که آن کلبی مسلک گفته بود در هر لحظه همان را کن که شادت می کند در آن لحظه. این این بود که به کار "غیر واقعی" و بدون "خروجی" تن دادم ( با پروژه ای مثل کاربرد فلان تکنولوژی در شبکه ایران) تا هم دور هم باشیم هم پولی در بیاوریم. بود که مثلا سه شنبه بی خیال تمام کارها جمع کردم آمدم تعطیلات. دیشب موقع خواب گفتم که دیگر نمی توانم ادامه دهم. هر چقدر درس خواندم بس است و دیگر نمی توانم سه سال دیگر ادامه دهم. دیگر نمی توانم به این کار تئوریک شبه تحقیقاتی بی معنی سه سال ادامه دهم. الان می بینم دیشب درست گفتم: با کلبی مسلکی دیگر نمی توانم ادامه دهم. لذت در لحظه، یک لحظه شادت می کند و وقتی که لحظه گذشت، اندوه جانکاهی از عمر باقیمانده، بیچاره‌ات می کند.
"هدف" باید باز تعریف شود. شاید لزوما نباید "بزرگ" باشد. شاید بایست پذیرفت تو یک نفر آدم هستی، هر چقدر باهوش، هر چقدر پرکار، با دوستان اندک، با آرمان های بزرگ، با رسالتی عظیم، اما یک نفر هستی. شاید همان معلمی دانشگاه، نه فقط درس های تخصصی که درس های انسان شدن کافی باشد برای تو یک نفر. شاید در همین رشته فنی هم بتوانی تغییری برای انسان ها ایجاد کنی نه لزوما تغییری بزرگ. باید فکر کنی چه "هدف"ی داری. حرکت هایت را بر اساس "هدف" تنظیم کنی. کلبی مسلکی کافی ست.

برچسب‌ها: