راهی و آهی
راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد ...
خاطره خود
خب دیروز چون بلاگر بالا نیومد من نتونستم بخوابم، یعنی اینترنت این جوری شده است که شما را از خواب می اندازد اگر نباشد.
خیلی نوشته خوبی می شد اگر دیشب ساعت سه می تونستم بنویسم. بنویسم که آره امین هر چی رو که ما چهار سال بعد تجربه می کردیم پارسال تجربه کرده بود. سیگار, مشکل با دین، مشکل با زندگی، عشق و شکست در پی آن،  و زندگی به تخم و، و آخریش هم این بود که باید رفت. آره باید رفت نه از این رفتنا که تو فیس بوک و جی تاک و کوفت و اینا هستی، نه . باید رفت، باید گذاشت و رفت، بدون هیچ نشانی بدون هیچ نشانه ای بدون هیچ وابستگی ای بدون هیچی ، از صفر. یادم می آید که زمانی گفته بود می رود اروپا و کنار خیابان ساز زدن و یادم نمی آید که اینها قبل از آن تصادف وحشتناک بود یا آن تصادف و دیه ای که در  پی آن  گرفته بود این فکر را به ذهنش انداخته بود.
خب بعد چند سال باز رسیدم آنجایی که او آنجا بود: باید رفت و گم شد، رفت بدون هیچ نشانی، همه چی همه دوستی ها همه ارتباط ها و از همه مهم تر:
همه خاطرات ها را باید خاک کرد.
  خاک کردن خاطرات، شاید این مشکل من باشد نه رفتن، یعنی اگر بشود خاطرات را خاک کرد، حافظه را ریست کرد، یک چیزی مثل اترنال سانشاین، و از صفر آدم ها را شناخت و آشنا شد، شاید در یک موقعیت دیگر شاید از یک موضع دیگر شاید.