راهی و آهی
راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد ...
انسانِ محق، انسانِ موظف
"سفر کنیم
سفر ابتدای بیداری‌ست ..."*
یکی از همکاران از سفر کاری سوئیس آمده بود و تعریف می کرد کجا رفته و چه دیده است. از تمدن آنها می گفت و زیبایی طبیعت که مثل شمال ماست و زندگی مردم آنجا (که نه مثل شمال و نه مثل جنوب ما نیست!) و حفظ محیط زیست و کشاورزی مکانیزه و خانه های یکدست و قطارهایی که به هر ده کوره دسترسی دارند و پلی که ساخته شده و از فراز یک جنگل عبور می کند، مبادا درختی را به خاطر آن قطع کنند. از کشاورزی می گفت که دهاتی نیست و متمول است، ابهتی دارد و از راننده‌ای که در فاصله‌ای مانده به خط عابر پیاده، ایست می کند تا پیاده عبور کند و از همکاران تکنوکرات خارجی که نظم و برنامه و دیسیپلین بر محیطشان حاکم است.
ناخودآگاه یاد کتاب "خاطرات حاج سیاح" افتادم که داستان واقعی یک ایرانی است که در نیمه اول قرن نوزدهم میلادی از اروپا دیدن کرده بود و با سیاحت هر شهری و تماشای تمدن غرب و خیابان های تمیز و قطار و کشتی و سیستم روشنایی گسترده و تئاتر و شعبده و مردان و زنان فرهیخته و ... هر آینه افسوس خورده بود. جالب آنکه در عصر ماهواره و اینترنت، دوست ما که بالاترین مدرک تحصیلی ممکن را دارد، همان قدر حیرت زده است از تمدن غرب و شرمنده از توحش ما که حاج سیاح در بیش از 150 سال گذشته بود! و جالب آنکه حاج سیاح نیز در آن زمان در حد دوست فعلی ما بود و چند زبان می دانست و سوادی حوزوی داشت.
چه شد که این کشورهای اروپایی به اینجا رسیدند و ما به قول همان دوستمان در توحش زندگی می کنیم؟ چه شد که ما رو به جلو نمی رویم و مشکلات بدتر می شود که بهتر نمی شود؟ آیا دولت آنها بهتر از دولت ماست یا ملت آنها بهتر از ملت ما؟
شاه کلید تمدن غرب، همانا انسان مداری (اومانیسم) در عرصه اجتماعی و فرد مداری (individualism) در عرصه سیاسی است. انسان مدرن به عنوان شهروند، شهروندی که حقوقی دارد از جمله حق انتخاب کردن، انتخاب شدن و تغییر سرنوشت خویش. مدرنیته‌ای که نگاهش را از خرافات و عوامل غیر طبیعی برداشته است، جا را برای علم باز کرده است و دین را به جایگاه واقعی خود رهنمون کرده است و معتقد شده است که ما خود رنگ سرنوشت خویش می‌زنیم و این که بالاترین ارزش از آن انسان است.
ما به کجا رفتیم؟ انسانی سنتی که رمه است و به چوپانی نیاز دارد و بالاترین ارزش از آن خداست. انسان به عنوان بنده فقط وظایفی دارد که چوپان اجتماع آن را تعیین می کند. حق حاکمیت الهی است و شاه/رهبر به عنوان دارنده فره ایزدی/ولایت مطلقه، سایه خدا بر زمین است و همه موظف به فرمانبرداری هستند. سرنوشت ما در جای دیگر تعیین می‌شود (یا شده است) و این خداست که همه کارها را انجام می‌دهد و همه چیز را باید از او خواست از پزشکی تا اقتصاد تا سیاست. و به عنوان بنده حقی نداریم و باید به خدا و نماینده او در زمین متوسل شویم و هر چه که می‌رسد خواست اوست و تقدیر است و انسان منفعل تنها چشم به خدا و حکومت دوخته است شاید گرهی از کار او بگشاید که اگر کردند از لطف است و اگر نکردند هیچ حقی برای زندگی به عنوان یک انسان به گردن آنها نیست.
چه باید کرد؟
کتاب " جدال قدیم و جدید ، از رنسانس تا انقلاب فرانسه" از جواد طباطبایی، نشر ثالث را به شدت توصیه می کنم. ببینیم این‌ها که به اصالت انسان رسیدند همین ولایت مطلقه و فره ایزدی را تجربه کردند و کتاب مقدس را ده‌ها بار بازخوانی کردند، به جمهوری روم و دموکراسی آتن باز گشتند و در نهایت دریافتند سیاست کجا، دین کجا و اخلاق کجا که سیاست عین دیانت نیست و اخلاقِ سیاست مختص به خود است. فعلا بخوانیم و ببینیم آدمیانی دیگر چه راهی پیمودند و از درون سنت خود به جایی رسیدند که در مقابل توحش ما، تمدن نام دارد؛ باشد تا دریابیم چه باید کرد.
* حمید مصدق

برچسب‌ها: