راهی و آهی
راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد ...
یک نامه بنویس، فقط بنویس*

امتحانی که فکر می کردم بیفتم، بالاترین نمره کلاس شدم. آخرالزمان شده است.
دو امتحانی که فکر می کردم نمره خیلی خوبی می گیرم (در حد کامل)، به شکل غیرمنتظره ای خوب نشدم.
پس از سال ها درس خواندن، احساس می کنم این ترم تنها ترمی است که دارم مثل آدم "زندگی" می کنم. یعنی بر خلاف سال های اخیر یک روز کامل (پنجشنبه) را آفِ آف می شوم: تا جایی که امکان دارد می خوابم. بین یازده و دوازده ظهر بیدار می شوم. می‌روم حمام ( یا آرایشگاه در صورت لزوم)، روزنامه شرق با ضمیمه می خرم، نان می خرم. می آیم خانه و بی خیال دراز می کشم، روزنامه را ورق می زنم. به خصوص صفحات ضمیمه را می خوانم. وب گردی می کنم، گوگل ریدر می خوانم تا جانم در آید. چند کتابی که این ور آن ور به گوشم خورده که کتاب های خوبی اند سرچ می کنم ببینم ملت چه نظری دارند تا وسط هفته یا بعدا بخرم. کتاب هایی را که در هفته های پیش (به همین طریق اخیر) خریده ام می خوانم. بعد از ظهر باز می روم خرید، این بار میوه و لبنیات و غیره. می آیم خانه، یا کتاب می خوانم یا اگر فیلم جدیدی به دستم رسیده باشد می بینم و بعد سانس دوم وبگردی را شروع می کنم. تا شب شود و بخوابم.
کتابی که این پنجشنبه تمام کردم کتاب "کلیسای جامع" ریموند کارور، نشر نیلوفر بود. تصوری که از داستان کوتاه داشتم به کلی به هم خورد: این که لزوما باید در پایان داستان یک اتفاق غیر منتظره بیفتد یا معمایی حل شود، خلاصه به عنوان خواننده احساس رضایت کنی. در داستان های کارور از این خبرها نیست. آخر داستان گیج می خوری که چی شد؟ تجربه جالبی بود.
پی نوشت: نتیجه اخلاقی این که این دانشگاه لعنتی نگذاشته بود یک روز در هفته را در این چندین ساله به دلخواه خودم سپری کنم!

* عنوان این پست، از دیالوگ های فیلم Paranoid Park است. جایی که قهرمان داستان دارای عذاب وجدان ویران کننده ای در درون خود است و از هم کلاسش کمک می خواهد، این جمله به او گفته می شود. در انتهای فیلم، او نامه را می سوزاند.

برچسب‌ها: