همه اش یاد دو تا امتحان افتضاحی که دادم می افتم، حرص می خورم، با خود میگویم حیف آن همه ساعت حضور در کلاس که با این امتحان های افتضاح هدر دادم. حیف آن همه وقت، زدن از تفریح، تمرین نوشتن پنجشنبه جمعهها...
صبر کن، اینها خیلی آشناست، بله! چهار سال تمام را در این دانشگاه همین طور زجر کشیدم و به امید فردای بهتر به فراموشی سپردم، اما
ببخش ولی فراموش نکن!
و من هم بخشیدم و هم فراموش کردم، فراموش کردم جنایتی که این دانشگاه با ذهن زیبایم کرد، با بهترین سالهای جوانیام کرد، با ذوق ادبیام کرد، با علایق فلسفیام کرد، با آخر هفتههایم کرد، تخم نفرتی که کاشته بود و پژمرده شده بود تا پایان این ترم که دوباره بار داد، نه نباید فراموش میکردم، نباید.
و هم بخشیدم هم فراموش کردم که رشتهام را نه از روی عشق که از نفرت انتخاب کردم که این دومی به قول کوندرا بسی برّانتر از آن اولی است. و آی عشق آی عشق، چهره آبیت پیدا نیست* حکایت روزمره من بود...
من دفتر خاطراتم را پاره کردم که اینها همه را به زبالهدان زمان بسپارم اما چه سود که تاریخ تکرار میشود، بار اول تراژدی بود، به این امید که اینبار کمدی باشد و کاش این وبلاگ تا زندهام بماند و پاک نشود که همیشه یادم باشد اگر اینجا ایستادهام و نام وننگی به دست آوردم چه هزینه سنگینی برای آن دادهام ...
*شاملو
برچسبها: دانشگاه, روزانه